مؤلفه ي فرهنگ يک متغير بسيار کليدي در عرصه ي سياست جهاني و فهم معادلات روابط بين الملل به شمار مي آيد که البته همواره از سوي جريان غالب رئاليستي مغفول واقع شده و در محاق قرارگرفته است. اما انديشمندان پيرو آنتونيو گرامشي با ارائه ي نظريات خود پيرامون مفهوم هژموني، در حقيقت، بستر فراخي را براي ورود فرهنگ به کانون نظريه پردازي روابط بين الملل و فهم سياست جهاني گسترانيده اند که مي تواند مورد استفاده ي تحليلگران باشد. مقاله ي حاضر اين سئوال کليدي را طرح مي کند که چه رابطه اي ميان فرهنگ و هژموني وجود دارد؟ و از رهگذر بررسي آراء گرامشي و پيروان او اين فرضيه را مطرح مي سازد که ميان دو مقوله ي فرهنگ و هژموني رابطه اي مستقيم وجود دارد و برخلاف تلقي رايج که مفهوم هژموني را به غلط معادل مفهوم سلطه ي اجبارآميز و يا حاکمان بلا منازع مي پندارد، هژموني نوعي اعمال سلطه ي آميخته با رضايت و مبتني بر توان راهبريِ فرهنگي و ايدئولوژيک جوامع است. از اين حيث، مشروعيت و مقبوليت فرهنگي ابرقدرت ها اهميت به مراتب بيشتري از قوه ي قاهره ي نظامي و اهرم هاي اقتصادي براي تضمين سيطره ي جهاني آنان دارد. در نتيجه، مؤلفه ي فرهنگ واسطه ي تحقق هژموني و شرط لازم استقرار يک بازيگر بر اريکه ي نظام احتمالي تک قطبي هژمونيک نظام جهاني محسوب مي شود. اين مقاله در پايان مي كوشد برمبناي آموزه هاي گرامشينيستي، رهنمودهايي نيز براي جمهوري اسلامي ايران داشته باشد