"او برایماز سمنگان گفت و سفر رستم، پهلوان بزرگ ایران زمین به آنجا. ازدواجش با رودابه دختر شاه سمنگان و بازگشتش به ایران. مادر قالی میبافد. چیزی به تابستان نمانده اما ازآسمان باران آتش میبارد. پیش از این من نیز روی دار قالی مینشستم و با ابریشم گلهایرنگارنگ میبافتم. دلم میخواست قالی که تمام شد آن را کفاتاق پهن کنم. رویش بنشینم و پرواز کنم به سرزمین مادری اماقالی هنوز تمام نشده و دست چپ من از کار افتاده، انگشتانم جمعشده و بیحس هستند. وضعیت دست چپم ادامه همان سر درد است. - سر ظهر؟ - چیه، عیبی دارد؟ - خیلی خوب مادرجون! ساعت دو بعد از ظهر را نشان میدهد. خوب شده. نماز مادرم تمام شده. شادمانمیگویم: مادر، دستم خوب شد! خادم با دست اشاره میکند: - آرام باش دخترم! - خیلی خوب، تشریف بیارید بریم دفتر حرم، اونجا کرامت ثبتبشه. فرزند ضامن علی، 17 ساله، شغلپدرم کارگر بنایی است."