ارميا دانشجوي جواني است که از خانوادهاي مرفه و بيگانه با فرهنگ جهاد، به جبهه اعزام ميگردد. او با رزمندهاي به نام مصطفي آشنا ميشود و تحت تأثير او قرار ميگيرد و در سايهي راهنماييهاي او گامهاي بلندي به سوي کمال انساني برميدارد. مصطفي در جنگ شهيد ميشود و اين واقعه به شدت ارميا را متأثر ميکند. با پايان يافتن جنگ، ارميا به خانهي خود بازميگردد؛ ولي همچنان افکار و عقايد مصطفي با اوست. او سرانجام خانهاش را ترک ميکند و در خطهي شمال در معدني مشغول به کار ميشود. روزي خبر رحلت امام(ره) را از راديو ميشنود و با شتاب به سوي تهران حرکت ميکند و بر اثر ازدحام جمعيت به هنگام تشييع جنازه زير دست و پا ميافتد و در حاليکه در آستانهي مرگ قرار گرفته، مصطفي را ميبيند که آغوش باز کرده و او را به سوي خود فرا ميخواند.