"ادب آل الله آنها شبی میآیند مرتضی عبدالوهابی قاسم وقتی صدای سوت قطار را شنید دست از کار کشید و به سمت ایستگاه دوید. قاسم پشت کامیون ایستاده بود و دور شدن قطار را نگاه میکرد. قاسم که ششدانگ حواسش متوجه قطار بود با سر، روی زمین افتاد. در یکی از همین روزها پسرکی را به بیمارستان آوردند و کنار تخت قاسم بستری کردند. یکبار که دکترها برای معاینه پای پسرک آمده بودند قاسم با کنجکاوی به آنها خیره شد. با دیدن مادر مایوسانه گفت: - اگر امشب شفای مرا از بیبی گرفتی که هیچ وگرنه صبح جنازه مرا روی این تختخواب خواهی دید. یکی از آنها گفت: - بچه در چه حال است؟ قاسم با شادمانی گفت: - بچه خوب شده. پرستار با تعجب به قاسم نگاه کرد و بعد سراسیمه به سمت تخت پسرک برگشت."