مفهوم خدا در نظر هگل جوان در طول اقامتش در شهر برن، تحت تاثیر ایمان به اخلاق کانتی، مفهومی فوق طبیعی است، ولی وی هنگامی که در شهر فرانکفورت بود، از این آموزه دست کشید و به پرورش خدای درون ماندگاری پرداخت که در آن، خدا را به عنوان عشق معرفی میکند. در حالی که مفهوم خدا در هگل متأخر مفهومی عقلانی و خودآگاهی کلی است که در درون خود، همهی تفاوتهای افراد و اشیاء انضمامی را درمییابد. خدا حقیقت به مثابه کل واقعیت، شدن و تمامیت است و امری انتزاعی، فوق طبیعی، عارضی و داده شده نیست و جدا از منطق، طبیعت، تاریخ و روح وجود ندارد، بلکه امری درون ماندگار، انضمامی، وحدت نهایی و نفس واقعیت است. مفهوم خدا از طریق فرآیندی دیالکتیکی از هستی ناب و بدون تعین آغاز و از طریق ایدهی مطلق در منطق، طبیعت، روح، به تدریج در تاریخ، فرهنگ، اجتماع و دولت پا به هستی گذاشته و خود را ضرورتاً متحقق کرده و به روح مطلق میرسد و از طریق هنر، دین و فلسفه (که واسطههای شناخت روح مطلق از خود است) سرانجام در فلسفه که اندیشه ناب است، روح به شناسایی مطلق از خود دست مییابد و به خودآگاهی مطلق میرسد. به باور هگل روح مطلق، کل و همان تحقق ایدهی مطلق در دل تعینات جهان است که در پایان سیر دیالکتیکی، روح مطلق درمییابد که همه چیز تعینات خود او بوده و جز خودش چیزی ظهور ندارد و هستیاش مطلقاً ضروری است. خدا، روح مطلق و وحدت روح ابژکتیو و سوبژکتیو است و از سوژه و ابژه جدا نیست و به تدریج ضرورتاً متحقق میشود و هیچ گونه فعلیت مطلق پیشینی ندارد. ولی مفهوم خدا در فلسفهی ملاصدرا بسیط حقیقی، کمال مطلق، غني مطلق، فعلیت محض، واجب الوجود بالذات من جميع الجهات، قادر مطلق، صرف الوجود، نامتناهی، عالم مطلق، قائم بالذات، وجود مطلق، حیات محض، واحد حقیقی، فاعل بالتجلي، حكيم على الاطلاق، ازلی، ابدی، فرا زمانی و فرا مکانی است که ماهیت نداشته و ماهیت او عین حقیقت او است و احاطهی قیومی بر همهی تجلیات خود دارد. ملاصدرا با استفاده از قاعدهی «بسیطه الحقيقه كل الاشيا» و «ليس بشی منها» معتقد است که خداوند کمال همهی موجودات را دارد و از داشتن نقائص آنها مبرا است و بر این اساس وحدت شخصی وجود را اثبات کرده و این قاعده را با دو تقریر بیان میکند. اولی این که بر مبنای وحدت تشکیکی وجود، حمل بسيطه الحقيقه بر اشیاء، به نحو حمل حقیقت بر رقیقت است و دومی بر مبنای وحدت شخصی وجود، حمل بسيطه الحقيقه بر اشیاء، به نحو حمل ظاهر بر مظهر می باشد. ملاصدرا صفات خدا را مصداقاً عین ذاتِ او و تغایرشان را باهم، مفهومی دانسته و شناخت کنه و ذاتِ خداوند را محال میداند. بین هگل متأخر و ملاصدرا، از جهت اختلاف در مبانی، تشابه سطحی و ظاهری وجود دارد. خدای هگل از نقص به سوی کمال حرکت میکند و به تدریج در فرآیندی تاریخی و دیالکتیکی کاملتر میشود تا به کمال مطلق برسد، در حالی که خدای ملاصدرا کمال مطلق است. از جمله شباهتهای سطحی این دو فیلسوف عبارت از این است که خدا در نزد هر دو فیلسوف، نامتناهی حقیقی، حی، فعال دائم در جهان، خیر، دارای موضوعیت، متشخص غیر انسان وار و حاضر در هستی است که این وجوه اشتراک در مسائلی باهم قرابت پیدا کرده و دوباره از هم دور میشوند. به نظر میرسد که مفهوم خدا در هگل جوان نسبت به هگل متأخر به مفهوم خدا در ملاصدرا نزدیکتر باشد.
The concept of God, from the point of view of young Hegel, while stayed in Bern and was influenced by faith in Kantian ethics is a supernatural concept. But he gave up this doctrine when he was in Frankfurt, he addressed God within the immanence in which introduces God as love. While the concept of God in late Hegel is a rational concept and general self-awareness which understands all the differences of concrete people and objects within itself God is truth as the whole of reality, becoming and wholeness. It is not abstract, supernatural, temporary or given, and does not exist apart from logic, nature, history and spirit. God is an immanent concrete, ultimate unity and soul of reality. The concept of God that began through a dialectical process of pure and undetermined existence and through the absolute idea in logic, nature, spirit, gradually entered existence in history, culture, society and government, has necessarily realized himself and reached to the absolute mind. Also, through art, religion and philosophy (which are the mediators of the absolute soul’s self-knowledge), finally in philosophy, which is pure thought, the spirit achieves absolute self-identification and reaches absolute self-awareness. According to Hegel, the absolute spirit as a whole, is the realization of the absolute idea in the heart of the determinations of the universe. At the end of the dialectical course, the absolute spirit realizes that everything was determined by itself, absolute spirit has no manifestation except itself and that its existence is necessary. God is the absolute spirit and the unity of objective and subjective spirit and is not separated from subject and object, God is gradually realized by necessity and does not have any prior absolute actuality. Nevertheless, the concept of God in Mulla Sadra’s philosophy is simple, true, absolute perfection, absolute richness, pure actuality, obligatory existence in essence from all sides, omnipotent, only in existence, infinite, omniscient, supreme in essence, absolute existence, pure life, true unity, subject in manifestation, absolutely wise, eternal, transcendental and transcendental which has no nature, and its nature is the same as its truth, and has a guardianship over all her manifestations. Mulla Sadra believes that God has the perfection of all beings and is exempt from having their defects, using the rule of “Basita al-Haqiqa Kul Al-Ashaya” and “Lise Beshi Menah” and based on this, he proves the personal unity of existence and expresses this rule with two interpretations. The first one is based on the unity of existence, the simple carrying of the truth on objects is the way of carrying the truth in its dilution and the second is based on the personal unity of existence, the simple transfer of truth to objects, in the way of transfer of appearance to manifestation. Mulla Sadra considers God’s attributes to be the same as God’s essence and considers their differences as a concept. For Mulla Sadra it is impossible to know the essence of God. There is superficial and apparent similarity between late Hegel and Mulla Sadra due to the difference in the basics. Hegel’s God moves from imperfection to perfection and gradually becomes more perfect in a historical and dialectical process to reach absolute perfection while Mulla Sadra's God is absolute perfection. One of the superficial similarities between these two philosophers is that, God is infinite, real, lively, constantly active in the world, good, objective, non-human, and present in existence which are related to each other in some issues and move away from each other again. It seems that the concept of God in Young Hegel is closer to the concept of God in Mulla Sadra than in later Hegel.