محور اصلي روايت اين رمان، بيان ماجراهايي است که جوان سربازي به نام مرتضي هدايتي در زمان انجام خدمت وظيفه به هنگام جنگ از سرميگذراند. او که سربازياش را از روي پل ههاي راه آهن انديمشک آغاز کرده، بعد از آنکه دورهي خدمتش را به پايان رسانده و حتي چند ماهي هم اضافه در جبهه مانده، هنگام ترخيص به دليل نابسامانيهاي ناشي از جنگ در همان نقطهي شروع گرفتار ميشود و نميتواند به زادگاهش تهران بازگردد؛ زيرا دژباني که او را سرباز فراري از جبهه تشخيص ميدهد، اوراق ترخيص او را پاره ميکند تا او ديگر نتواند حقانيت ادعاي خود را ثابت کند. او با برگهاي پاره پاره شده و تني فرسوده و روحي خسته بين واقعيت و هذيان دست و پا ميزند و نميداند که منتظر قطار است که به تهران برگردد يا منتظر دژبانها که بيايند و او را بگيرند و ببرند. او پيوسته در حال مرور خاطرات خود در زمان مرخص شدن، آمدن به انديمشک، اتفاقات بين راه، دوران خدمت، وشبهاي نگهباني است و کابوسوار به مشاهدهي آنها ميپردازد. مرتضي تنها نيست؛ او در طول راه مدام با دوستي به نام سياوش که همبازي دوران کودکي او بوده و دوران خدمت هم با هم بودهاند و در جبهه شهيد شده، حرف ميزند و همچنان او را زنده ميپندارد. سياوش براي مرتضي کاملا شخصي و دروني است و در پايان چنان خود را با سياوش يکي تصور ميکند که که با همان لکنتي که سياوش داشته، به دژبان ميگويد که: او شهيد شده است و خواننده هم دچار وهم و گمان ميشود که آيا اين سياوش بوده که شهيد شده يا مرتضي و يا هر دو. هيچ چيز مشخص نيست. رفتن مرتضي به خانه، صحبتهاي پدر و مادر او و ... . خلاصه اين که در پايان خواننده هم مثل مرتضي در حالت سرگرداني باقي ميماند و نميداند که سرانجام داستان چه شده است.