مولوی تمام اجزای آفرینش را نمودی از جلوه های بی همتای خداوند می یابد، که خداوند در آن به اندازه و درخور استعداد خلایق، تظاهر به وجود نموده است. از این رو، در نظرگاه مولوی، هستی آیینه ای است که خداوند دائما در آن جلوه گری می کند. مولوی تمامی اجزای هستی را مملو از معنا می یابد و معنا را به تعبیر استاد خویش شمس تبریزی همان خدا می داند. او آدمیان را در این عرصه فرا می خواند که با فراست ذهن و طهارت باطن، معنا خوان جلوه های مختلف و متنوع هستی شوند. جهان دو قطبی در هستی شناسی مولوی گاهی جای خود را به یک هستی بسیط و ساده می دهد که از بطن های مختلف تشکیل شده است. مولوی در هستی «فصلی» نمی بیند و تمام پهنای هستی در نگاه او محل «وصل» با خداوند، و بنابراین، جای جای آن پر از معنا است. هستی در نگاه مولوی، از حیاتی آکنده از طراوت و حرارت برخوردار است و تمامی اجزای آن بر مبنای عشق، بر طریق کمالی خود طی طریق می کنند.