اهداف اعلامي حمله نظامي آمريكا به افغانستان و عراق در راستاي به کارگيري ابزارهاي قدرت براي از بين بردن چالش و ايجاد ژئوپليتيک تعادل بوده است. اگر چه سياست عملي امريکا نشانه هاي کاملا متفاوتي را نشان مي دهد. در واکنش به اقدام نظامي آمريكا، گروه هاي مختلفي به نقد سياست و استراتژي آمريكا مبادرت نمودند. آنان بر اين اعتقادند که اقدام نظامي، مخاطرات متنوعي را براي ايالات متحده ايجاد مي کند. افرادي همانند «جوزف ناي» و «کالين» بر اين اعتقادند که کاربرد قدرت سخت افزاري نه تنها به ثبات و امنيت منجر نمي شود، بلکه بحران هاي منطقه اي را نيز افزايش خواهد داد. اين نظريه پردازان توانسته اند بين موضوعات مربوط به «ژئوپليتيک تعادل» و همچنين «موازنه نرم» رابطه متقابل برقرار نمايند. اين امر به مفهوم آن است که به هر ميزان کاربرد نيروي نظامي افزايش يابد و يا اينکه به کارگيري قدرت، بيش از ظرفيت منطقه اي کشورها باشد. در آن شرايط، امکان از بين رفتن تعادل منطقه اي وجود داشته و زمينه را براي گسترش بحران هاي عمومي فراهم مي سازد.چارچوب نظري اين مقاله بر اساس رهيافت هاي نئوليبرالي جوزف ناي مي باشد. فرضيه مقاله بر اين امر تاكيد دارد که به هر ميزان قدرت سخت و يکجانبه گرايي از سوي امريکا افزايش يابد، به همان ميزان زمينه براي افزايش تعارض و ستيزش منطقه اي بيشتر خواهد شد. اعتمادسازي و چند جانبه گرايي به عنوان ضرورت هاي تعادل گرايي منطقه اي محسوب مي شوند. منطقه خليج فارس که داراي نشانه هاي ژئوپليتيکي در سياست جهاني مي باشد، صرفا در شرايطي مي تواند در فضاي تعادل و ثبات قرار گيرد که از يک سو، با الگوهاي موازنه نرم کنترل شود و از سوي ديگر، اقداماتي همانند جنگ پيشدستانه مورد استفاده قرار نگرفته و به جاي آن به کارگيري الگوهايي همانند سازماندهي مجمع امنيت منطقه اي، اعتمادسازي و ائتلاف منطقه اي در برابر تهديدات خارجي به آزمون گذاشته شود